تله مشاور | سایت تخصصی مشاوره تحصیلی , کنکور , انتخاب رشته

روان درمانی اگزیستانسیال

amigogasht.com | سه شنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۵۸ ب.ظ
روان درمانی اگزیستانسیال به چهار دلواپسی نهایی میپردازد : مرگ ، آزادی ، تنهایی ،پوچی

تعارض اگزیستانسیال اصلی تنشی است میان اگاهی از اجتناب ناپذیری مرگ و ارزوی ادامه زندگی

تعارض اگزیستانسیال دیگر تنشی است میان اگاهی از تنهایی مطلق و ارزویمان برای برقراری ارتباط ، محافظت شدن و بخشی از یک کل بودن

مرگ به ما کمک میکند اضطراب را درک کنیم ،ساختار پویه شناسی عرضه میکند که مبنای تعبیر و تفسیر ما قرار میگیرد و همچون تجربه ای مرزی ،قادر به ایجاد دگرگونی گسترده ای در دیدگاه ماست.

آزادی یاری مان میکند تا مسوولیت پذیری ، الزام به تغییر و تصمیم گیری و عمل را درک کنیم

تنهایی نقش رابطه را باز مینماید

پوچی توجه ما را به اصل تعهد معطوف میکند.

اضطراب سوخت لازم برای ناهنجاری روانی را فراهم میکند و تمامی عملکردهای روانی چه اگاه و چه نا اگاه بار می افتند تا با اضطراب مقابله کنند.

پیشگامان اگزیستانسیال ژان پل سارتر ، البرکامو ، میگل اونامونو ، مارتین بوبر شرح و تفصیل ادبی را به مباحثه فلسفی ترجیح داده اند.

در سال 1961 انجمن امریکایی روانشناسی انسان گرا مجله روانشناسی انسان گرا را بنیان نهاد که در هیئت تحریریه اش ، نام چهره هایی چون کارل راجرز ،رولو می ،ابراهام مازلو به چشم میخورد

روان درمانی اگزیستانسیال و و روانشناسی انسان گرا ارتباط مبهم و نامشخصی با هم دارند ولی با این حال در بسیاری از اصول اساسی مشترکند و بسیاری از روانشناسان انسان گرا رویکردی اگزیستانسیال دارند مثل مزلو ، پرلز، بولر و خصوصا رولو می

شاخه جدا شده بعدی روانکاوان انسان گرا بودند مانند کارن هورنای ،اریک فروم ،


مرگ

مرگ و زندگی به یکدیگر پیوسته هستند .مرگ مدام زیرپوسته زندگی در جنبش است و بر تجربه رفتار آدمی تاثیر میگذارد و سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است.

وقتی بیاموزی خوب زندگی کنی ،می اموزی خوب بمیری و بالعکس.به قول سنکا فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت میبرد که مشتاق و اماده دست کشیدن از ان باشد.اگرچه نفس مرگ ادمی را نابود میکند ولی اندیشه مرگ نجاتش میدهد.

قضاوت را برای یک لحظه به تعویق بیندازید و زندگی را بدون اندیشه مرگ تصور کنید. زندگی بخشی از شور و هیجانش را از دست میدهد.وقتی مرگ انکار شود زندگی کوچک میشود و نقصان میابد.وقتی مرگ را طرد کنیم و توجهمان را به مخاطرات مرگبار از دست بدهیم ، زندگی فقر زده و مایه باخته میشود و به قول فروید تبدیل به چیزی سطحی و تو خالی میشود مثل لاس زنی امریکایی ، که از همان ابتدا معلوم است قرار نیست اتفاقی بیفتد و نقطه مقابل ان رابطه عاشقانه اروپایی است که در ان هر دوطرف باید عواقب جدی رابطه را مدام در نظر داشته باشند

هایدگر معتقد بود در دنیا دو وجه اساسی برای هستی وجود دارد : 1-مرتبه فراموشی هستی 2-مرتبه اندیشیدن به هستی

وقتی فرد در مرتبه فراموشی هستی باشد ، در دنیای اشیا زندگی میکند و خود را سرگرم زندگی روزمره کرده و به پائین کشیده میشود ف تا هم مرتبه " وراجی های بی ارزش" شود و در انها مستغرق شده و خود را تسلیم دلواپسی های روزانه و دنیای روزمره میکند.در مرتبه "اندیشیدن به هستی" وجود چیزها کافی است ، تا او را به تحسین و تعجب وادارد...زیستن در این مرحله اگاهی دائمی از هستی است نه فقط در اندیشه آسیب پذیری و شکنندگی هستی.در این مرحله با خودآفرینندگی خویش در تماس است و در همینجا نیروی تغییر را به چنگ می اورد.

هایدگر معتقد بود : فرد تنها با تفکر کردن و تحمل کردن ، از مرتبه "فراموشی هستی" به "اندیشیدن به هستی" نمیرسد ؛ بلکه موقعیت های غیر قابل تغییر و جبران ناپذیر خاص و تجربیات مبرم خاصی ، وجود دارد که فرد را از درون تکان میدهد و از مرتبه روزمره زندگی بیرون میکشند و به مرحله بعدی میرسانند....در میان این تجربیات مبرم یا مرزی یا سرحدی ، "مرگ" موقعیتی بی همتا و منحصربفرد است.

همانگونه که فروید گفته است اجتماع انسانی اولیه به دلیل ترس از مرگ شکل گرفته است.


اضطراب مرگ به ندرت با شکل مطلق خود نمایان میشود بلکه اکثرا با دفاع های متدوال نظیر واپس رانی جابجایی و دلیل تراشی مهار میشود.

اضطراب مرگ بیش از همه در گروه سنی نوجوانان یافت میشود.

فروید معتقد بود اضطراب هنگامی ظاهر میشود که خاطره موقعیتی فراموش شده که در گذشته احساس وحشت و درماندگی برانگخته است زنده میشود.

فروید درباره غریزه مرگ(تاناتوس) در لایه های عمیقتر ناخوداگاه حرف میزند


اندیشه مرگ چیز خوبیه.

رویارویی با مرگ تجربه فوق العاده ایه و تحول بنیادینی رو در فرد موجب میشه.در جنگ و صلح تولستوی قهرمان داستان از زندگی اشرافی خود به شدت ملول و افسرده است و نقطه اوج داستان زمانی است که "پی یر" را سربازان ناپلئون دستگیر کرده و او در صف ، نفر ششم ، برای اعدام قرار دارد و اعدام 5 نفر جلوتر از خود را مشاهده میکند و وقتی نوبت به او میرسد اعدامش به تاخیر می افتد .این تجربه " پی یر " را دگر گون میکند و در 300 صفحه باقیمانده داستان ، زندگی پرشور و هدفمند را دنبال میکند.پس میبینید که اندیشه مرگ خیلی چیز خوبیه چون اگر مرگ نباشه ، زندگی خیلی ارزشهایش رو از دست میده.

این پدیده در دنیای درمانگران زیاد رخ میدهد مثل 6 نفری که خود را به قصد خودکشی از پل گلدن گیت پرت کرده بودند و زنده ماندند .این حادثه نشان داد پرش به سوی مرگ دیدگاه این 6 نفر را متحول کرده است و یکی گفته بود اشتیاقم را به زندگی به دست آوردم.

هستی به طرز بی رحمانه ای آزاد و فارغ از مقررات و در نتیجه نامعلوم و بی ثبات است.الگوی بنیادهای فرهنگی و ساختارهای روانشناختی موانعی هستند به نازکی کاغذ ، در برابر درد بی ثباتی و عدم قطعیت....یک درمانگر مجرب باید این عدم قطعیت بنیادین را تاب اورد


پیروان مکتب اپیکور میگویند در مرگ هیچ وحشتی نیست چون جایی که مرگ هست من نیستم و جایی که من هستم مرگ نیست.

اگر میخواهی زندگی را تاب بیاوری خود را برای مرگ مهیا کن.

ناهنجاری روانی حاصل بکارگیری شیوه ای ناکارامد و ناموزون در مقابله با اضطراب است.الگوی اگزیستانسیال فرض را بر این میگذارد که اضطراب برخاسته از رویارویی فرد با دلواپسی های غایی هستی است.

"اتو رنک" روان نژند ، را انسانی میداند که وام زندگی را نمیپذیرد تا مجبور به پرداخت بدهی مرگ نشود.

پل تیلیش میگوید : روان نژندی راه پرهیز از نیستی است با پرهیز از هستی.

ارنست بکر میگوید : طنز بشری در این است که ژرف ترین نیاز ،رهایی از اضطراب مرگ و نابودی است ؛ولی چون خود زندگی برانگیزاننده این اضطراب است ناچاریم از به تمامی زیستن ابا کنیم.

بشر یا میپیوندد یا میگسلد ،یا در خود جای میدهد یا یا در هم می آمیزد،یا با بیرون ماندن از طبیعت بر خود مختاری خویش تاکید میکند یا امنیت را در پیوستن به نیرویی دیگر میجوید .یا پدر خویش میشود یا پسری ابدی باقی میماند.مطمئنا منظور فروم هم از این جمله که انسان یا در آرزوی سلطه پذیری و اطاعت است یا مشتاق قدرت ، همین بوده است.

وقتی فردی متوجه میشود به بیماری خطرناکی مبتلاست ،معمولا اولین واکنشش نوعی انکار است.انکار تلاشی ست برای مقابله با اضطراب ناشی از خطری که زندگی را تهدید میکند ولی در عین حال ،حاصل باور عمیقی است به گزند ناپذیری خویش.





مکانیسم های دفاعی در مقابل مرگ
باور به استثنایی بودن و نیز باور به وجود نجات دهنده غایی دو مکانیمس دفاعی در مقابل ترس از مرگ است.



باور به استثنایی بودن

وقتی فرد مثلا بوسیله یک بیماری لاعلاج در میابد که استثنا بودنش افسانه ای بیش نیست ،خشمگین میشود و حس میکند زندگی به او نارو زده است.

با اینکه اقدام به خودکشی به دلیل ترس از مرگ ،یک پارادوکس است ولی چندان ناشایع نیست.خیلی ها گفته اند: آن قدر از مرگ میترسم که به سمت خودکشی رانده میشوم.فکر خودکشی تا حدودی از وحشت میکاهد.عملی فعالانه است که به فرد اجازه میدهد چیزی را تحت کنترل دراورد، که تا کنون در کنترل او نبوده است.وقتی فردی اقدام به خودکشی میکند تا کینه و خصومتش را ابراز کند و یا در یگران احساس گناه پدید اورد ،در واقع به ادامه اگاهی پس از مرگ باور دارد و تصور میکند میتواند پیامد مرگ خویش را مزه مزه کند و و از ان لذت ببرد و مثلا از احساس گناهی که در دیگران بوجود می اورد لذت ببرد.

جان مینارد کینز میگوید : انچه انسان هدفمند همیشه میکوشد برای خود حفظ کند ، نوعی جاودانگی واهی و دروغین است ،جاودانگی اعمالی که علائقش را در قالب انها در مسیر زمان به جلو میراند.

***فرد معتاد به کار در حال جلو زدن و پیشرفت است .زمان دشمن اوست زیرا خویشاوند فنا و پایان پذیری است و نیز پایه های باور استثنایی بودن فرد را که تا ابد در حال پیشرفت است میلرزاند.او مجبور است کار کند تا از اضطراب در حال استراحت در امان بماند.بنابراین زندگی برای او به " تبدیل شدن" یا "انجام دادن" برابر میشود.یک بیمار معتاد به کار میگفت : وقتی یک روز خود را به پیاده روی نیمروزی مهمان کردم از دیدن صدها نفری که بی خیال تن خود را به آفتاب سپرده بودند ،گیج شده بودم ، که چطور اینها میتوانند این همه بی خیال باشند.نبرد دیوانه وار با زمان میتواند نشانه قدرتمند ترس از مرگ باشد.افراد معتاد به کار دقیقا طوری با زمان برخورد میکنند که گویی زیر فشار قریب الوقوعند و باید بدوند و تا انجا که ممکن است بیشتر بدست اورند.

پذیرش بی چون و چرای درستی و حقانیت جلو زدن در فرهنگ ما ریشه دوانده است .در حالیکه فقط گه گاهی باید ایستاد و از خود پرسید : داری از چی جلو میزنی ؟؟به کجا چنین شتابان؟

*****شواهدی وجود دارد که نشان میدهد انگیزه های کسانی که به حرفه های مرتبط با مرگ وارد میشوند (سربازان ،پزشکان ،کشیشان )تا حدودی ، نیازی است ، که برای غلبه بر اضطراب مرگ لازم دارند."هرمان فایفل" نشان داد

گرچه ترس اگاهانه پزشکان از مرگ ، کمتر از بیماران یا جمعیت عمومی است ، ولی در واقع در سطوح عمیقتر ،بیشتر از مرگ میترسند.به عبارت دیگر به دست گرفتن قدرت ،از ترس اگاهانه از مرگ میکاهد ، ولی در این حال ترس های عمیقتر در حال فعالیتند ،و در واقع چون پرخاشگری و مسلط بودن بر دیگری به فرد یک احساس قدرت کاذب را میدهد و بدینوسیله ترس و اضطراب را سرکوب و پنهان میکند.

ولی قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است چون بالاخره واقعیت از راه میرسد و به فرد ثابت میکند که در نهایت امر ، او نیز فناپذیر و در برابر خیلی از واقعیتهای تلخ دنیا درمانده و ناتوان است.

رنک در اینباره مینویسد : ترس ایگو از مرگ ، با کشتن و قربانی کردن دیگری تخفیف میابد؛فرد با مرگ دیگری ،رهایی از کیفر مردن را برای خویش میخرد.روشن است که اشاره رنک به مرگ به چیزی بیش از کشتن به معنای قتل است : پرخاشجویی های خفیف و نامحسوس تر مانند تسلط بر دیگری نیز با همین هدف انجام میشود.ولی این شیوه مقابله اغلب شکست میخورد ، قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است چون بالاخره واقعیت از راه میرسد واقعیتی که فناپذیری و درماندگی ما را بیان میکند.

اشکال مختلف شیوه استثنا بودن در مقابله با ترس از مرگ عبارتند از : فردگرایی قهرمانانه لجام گسیخته ،اعتیاد به کار اجباری ، افسردگی ناشی از وقفه در مارپیچ صعودی ابدی ، اختلال شخصیتی خودشیفته ،سبک زندگی پرخاشجویانه و کنترل کننده

روان نژندی موفقیت : وضعیتی که در آن فرد درست در لحظه دستیابی به موفقیتی که مدتها برای ان جنگیده ، نه تنها به شادی نمیرسد بلکه حالت فلج شده پیدا کرده و اغلب عدم موفقیتش را حتمی میکند.فروید آن را سندرم شکست خوردن از موفقیت مینامد.رنک آن را به عنوان "اضطراب زندگی" توصیف کرده (یعنی ترس از مواجهه با زندگی به مثابه یک موجود مستقل و مجزا).مزلو توضیح میدهد ما انسانها از بهترین و برترین امکاناتی که برایمان فراهم میشود دوری میکنیم و این پدیده را عقده یونس نامید ،زیرا یونس هم مانند همه ما نتوانست عظمت خود را تاب اورد و کوشید از سرنوشتش دوری کند.

شاید این تمایل عجیب نتیجه امیختگی موفقیت و پرخاشگری باشد زیرا بعضی افراد موفقیت را وسیله ای برای پیشی گرفتن کینه توزانه و انتقام جویانه از دیگران میدانند ،لذا میترسند دیگران از انگیزه انان با خبر شوند و وقتی موفقیت بزرگی نصیب انها شد از انها انتقام بگیرند.فروید معتقد بود این مساله با ترس از پیشی گرفتن از پدر و در نتیجه در معرض قرار گرفتن خطر اختگی مرتبط است.بکر فراتر میرود و میگوید نتیجه پیشی گرفتن از پدر لزوما اختگی نیست ، بلکه مواجهه با این چشم انداز ترسناک است که فرد به پدر خود بدل شود.زیرا والدین پشتوانه تسلی بخش در برابر اضطراب نابودی و مرگ هستند ولی پدر خود شدن ، به معنای دست کشیدن از چنین پشتوانه محکمی است.


اعتقاد به وجود نجات دهنده غایی

بنابراین فردی که در زندگی غوطه ور میشود ،محکوم به اضطراب است.قد برافراشتن و گذشتن از طبیعت ،پدر خود شدن یا به اصطلاح اسپینوزا "خدای خود شدن" ، به معنای تنهایی محض است.به معنای اتکا به خود بدون اسطوره نجات دهنده یا رهایی بخش و بدون آرامش حاصل از حضور در حلقه انسان هاست.این گونه بی دفاع ایستادن در برابر تنهایی حاصل از فردیت ، برای بسیاری از ما قابل تحمل نیست.وقتی اعتقادمان به استثنا بودن و گزند ناپذیری نتواند رنجمان را پایان دهد ، آرامش را در وجه دیگر نظام مبتنی بر انکار جستجو میکنیم : اعتقاد به وجود نجات دهنده غایی.

تولستوی به خوبی از نیاز ما به آفریدن چهره ای خدامانند و سپس آرمیدن در امنیت کاذبی که از آفریده خودمان سرچشمه میگیرد ، اگاه بود.

بعضی ها نجات دهنده خویش را نه در موجوداتی ماورا طبیعی ،که در دنیای خاکی پیرامون خویش یا یک پیشوا یا آرمانی برتر یا درمانگر یا فردی دیگر جستجو میکنند.

سازو کار دفاعی نجات دهنده غایی کمتر از اعتقاد به استثنا بودن فردی است و احتمال شکسته شدن این دفاع بیشتر است.

کی یر کگور بیش از یکصد سال پیش به گفته خودش با شهود به ناکارامدی این دفاع میرسد و توضیح جالبی درباره مقاسیه قمار (هست شدن ،فردیت ،استثنا بودن) و ریسک ناپذیری (هم آمیزی ،ریشه دواندن ، اعتقاد به نجات دهنده غایی ) :

قمار خطرناک است ؛چرا؟چون فرد ممکن است ببازد.قمار نکردن زیرکانه است .با این حال چیزی که از دست دادنش در مخاطره آمیزترین قمارها مشکل است ،با قمار نکردن به آسانی از دست میرود....ان چیز خود انسان است .زیرا وقتی سهوا ریسکی میکنم ...بسیار خوب ، زندگی با گوشمالی هایش به دادم میرسد.ولی اگر اصلا ریسک نکنم ،چه کسی به دادم میرسد ؟به علاوه ، با اصلا قمار نکردن در والاترین معنا (قمار در والاترین معنا یعنی اگاهی یافتن از خویش )همه مزایای زمینی را از آن خود میکنم ...و خود را میبازم.پس چه فایده ای دارد؟

پس ریشه دواندن در دیگری و قمار نکردن فرد را در معرض بزرگترین مخاطرات قرار میدهد که همانا باختن و ناتوانی در اکتشاف یا رشد استعداد های پیچیده و چندگانه درون خویش است.

وقتی فرد میخواهد بر زمان غلبه کند و با کودک ماندن ، آن را برای همیشه متوقف کند. و در واقع خود را وقف پرهیز از فردیت یابی میکند و با مستحیل شدن در یک حامی و پشتیبان در جستجوی امنیت میرود.

فروپاشی نجات دهنده غایی

در برخی موارد زیر امکان فروپاشی این سیستم دفاعی یعنی اعتقاد به نجات دهنده غایی وجود دارد :

1-بیماری های لاعلاج و کشنده

بیماری لاعلاج شاید سخت ترین محک برای کارامدی اعتقاد به نجات دهنده غایی باشد.از انجا که پزشک نامزد بدیهی بر عهده گرفتن نقش نجات دهنده است و بیمار لباس نجات دهنده را بر تن او میکند و پزشک نیز شادمانه این لباس را بر تن میکند ،زیرا ایفای نقش خدا ،شیوه ای است که پزشک برای تقویت اعتقاد به استثنا بودنش در پیش گرفته است ؛لذا پزشک عظیم تر از حیات میشود و نگرش بیمار به او با تکریم و احترامی بیش از حد معمول همراه است لذا در حضور او می هراسند و از اینکه وقت او را میگیرند عذرخواهی میکنند و چنین در حضور او دستپاچه میشوند که پرسیدن سوالات ضروری و از پیش اماده را فراموش میکنند.بیماری که به خوبی قادر است با پرستاران و مددکاران اجتماعی صحبت کند ،با چهره ای خندان و شجاع با پزشکش روبرو میشود و پزشک به این نتیجه میرسد که بیمار به بهترین وجه با مشکل کنار امده است.

ولی وقتی در نهایت بیمار میفهمد که برای درمان بیماریش هیچ راهی وجود ندارد ،احساس خشم و فریب خوردگی میکند .از دست پزشک عصبانی میشوند البته نه بخاطر کوتاهی در درمان ،بلکه در کوتاهی به واقعیت بخشیدن به اسطوره شخصی بیمار درباره رهایی بخش غایی.

2-افسردگی

سیلوانو آری یتی در مطالعه بیماران افسرده روان پریش خود به این نتیجه رسید که انها برای خود زندگی نمیکردند ، بلکه برای "هدفی برتر" یا "فردی برتر " میزیستند.

میدانیم افسردگی زمانی بروز میکند که اعتقاد به مارپیچ پیوسته در حال صعود در حال صعود(هدف برتر) فرو میریزد.

زندگی برای هدفی برتر همان زندگی است که بر پایه اعتقاد به استثنایی بودن و گزند ناپذیری بنا میشود و زندگی برای فردی برتر همان کوشش برای یکی شدن با کسی است که فرد او را منبع حمایت و معنای زندگی معرفی میکند .فردبرتر میتواند همسر ،مادر ،پدر ، معشوق ، یا درمانگر یا سازمانی اجتماعی باشد که فرد ویژگی های انسانی به ان بخشیده است.این ایدئولوژی به دلائل فراوانی از هم میپاشد : فرد برتر ممکن است بمیرد ،یا انسان را ترک کند یا عشق و توجهش را از او برگرداند و یا ثابت کند برای وظیفه ای که بر عهده اش گذاشته شده ، شایستگی ندارد.

اغلب بیماران وقتی متوجه شکست ایدئولوژیشان میشوند از پا در می آیند .احساس میکنند زندگیشان قربانی جریانی شده که جعلی بودنش به اثبات رسیده است.با این حال تدبیر جایگزینی برای ان ندارند.لذا علاوه بر انکه نظام اعتقادی شان را زیر سوال میبرند به این نتیجه میرسند که بد و بی ارزشند و دلیل افسردگیشان این است که رنج کشیدن و قربانی شدن را ناخوداگاهانه ، آخرین فرصت برای طلب ععشق میدانند.بنابراین سوگوار و ماتم زده اند،زیرا عشق از کفشان رفته و سوگوار میمانند تا دوباره به دستش اورند.

افراد به دلیل فروپاشی و شکست دفاع نجات دهنده غایی بیشتر از گروه دیگری به درمان روی می اورند.شیوه بیرونی سپر ناکارامدتری در برابر اضطراب مرگ است.

به نظر میرسد ساز و کار دفاعی اعتقاد به رهایی بخش غایی نه تنها مانع بی نقصی در برابر اضطراب بنیادین نیست بلکه به دلیل ماهیتش ،خود ناهنجاری اضافی پدید می آورد:اعتقادی که میگوید نیروهای بیرونی بر زندگی فرد حاکمند ، با احساس ناتوانی ، بی فایدگی و حرمت نفس پائین همراه است

یک فرد مازوخیست تا زمانی که نشانه ای از آزار در طرف مقابل خود نبیند از نظر جنسی برای تحریک مازوخیستی اشتیاقی ندارد.

نکته مهمی که درمانگران باید به بیماران بیاموزند این است که : اگر چه درمانگران یاری گرند ، ولی همیشه مرزی هست که فراتر از آن ، چیزی برای پیشکش به بیمار ندارند.درمان نیز مانند زندگی ، بر شالوده گریزناپذیر تنهایی استوار شده است ،درمانی منفرد و زیستنی منفرد.

خیلی از اوقات وقتی میبینید زنی در یک زندگی بسیار وحشتناک با یک مرد غیر قابل قابل تحمل می ایستد. دلائل زیادی میتواند داشته باشد ولی یکی از مهمترین دلیلها این است : وحشت از تنها ماندن...و ان چیزی که تنها ماندن را وحشتناک میکند ،فقدان فردی قدرتمند و جادویی که همواره درو و بر اوست ،مراقبش است ،نیازهایش را پیش بینی میکند و برای او سپری است محکم در برابر مرگ محتوم.

رنک معتقد بود در درون هر فرد ترس اساسی و بدوی است که گاه به شکل ترس از زندگی و گاه به شکل ترس از مرگ رخ مینماید. و فرد در بین این دو ترس در نوسان است.فرد میکوشد خود را جدا کند ، فردیت یابد ،خودمختاریش را به اثبات رساند ،پیش رود و استعدادهایش را شکوفا کند ، اما بالاخره زمانی میرسد که در مواجهه با زندگی دچار ترس میشود .فردیت ، هستی یافتن ،تاکید بر استثنا بودن ، بی عارضه نیست ،احساس ناامنی یا ترس و تنهایی با خود می اورد ؛حسی که فرد با تغییر جهت آن ،خود را تسکین میدهد : پس میرود ،از فردیت چشم میپوشد ،در پیوستن به دیگری ،حل شدن در او و سپردن خویش به او تسلی میجوید.با این همه چنین تسلایی موقت و بی ثبات است.زیرا این راه جایگزین ترس از مرگ را برمی انگیزد :تسلیم رکود و بالاخره بی جانی.

اضطراب زندگی از دل دفاع استثنا بودن برمیخیزد ؛ بهایی است که فرد برای قد راست کردن در برابر طبیعت میپردازد.اضطراب مرگ هزینه ای اس که فرد برای هم آمیزی و یکی شدن میپردازد.وقتی خودمختاریش را کنار میگذارد خویشتن خویش را از دست میدهد و گونه ای رنج را تجربه میکند.بنابراین فرد در نوسان است ،در یک مسیر پیش میرود تا جایی که اضطراب بر تکسین ناشی از دفاع چیره شود ،آنجاست که باز میگردد و جهت دیگر را در پیش میگیرد.



تضاد جدایی و آمیختگی


میخواهم خود را بتکانم ،همچون سگی که آب را از خودش میتکاند

تا از نفوذ تو رها شوم.

با آسودگی

اجازه دادم به قلبم نزدیک شوی

همچون گوشتی که به فلزی سرد میچسبد ،جذب تو شدم

گرم شو و مرا رها کن

من برای رهایی باید گوشت را ببرم

و زخمی پدید اورم که هرگز بهبود نخواهد یافت

این است انچه از من میخواهی؟

*****

نوسان میان جدایی و امیختگی اغلب در جلسات خانواده درمانی به وضوح آشکار است.

وظیفه ارضای هر دو نیاز ، یعنی جدایی و خودمختاری از یک طرف و ادغام در دیگری از سوی دیگر ، مسئله ای است که همه عمر دنیای درونی یک فرد را تحت تاثیر قرار میدهد.حتی این وضعیت در کودکی هم مشاهده میشود که در ابتدا وضعیت همزیستی را با مادر خود دارد ولی در نهایت میکوشد تا بالاخره از او جدا شده و فردیت و خودمختاری خود را پیدا کند.

تلاش برای فرار از اضطراب مرگ ،محور تعارض روان نژندانه است.منشا سبک زندگی روان نژندانه ،ترس از مرگ استولی از انجا که توانایی فرد برای یک زندگی خودمختار و خلاق را محدود میکند دفاع در برابر مرگ ،خود مرگی نصفه نیمه است.به همین دلیل رنک میگوید : فرد روان نژند برای گریز از بدهی مرگ ، وام زندگی را رد میکند ؛همین است که هر روز جزئی از وجود خویش را ویران میکند و میمیراند تا خود را از اضطراب مرگ وارهاند.

ولی محدود سازی خویش ، تنها بهایی نیست که برای این سازگاری روان نژندانه میپردازد بلکه به دلیل احساس گناه ،همان زندگی محدود را هم بی درد سر نمیگذراند.

احساس گناه فقط ناشی از تجاوز خیالی یا واقعی به حریم دیگری نیست بلکه میتواند ناشی از تجاوز به حریم خویش باشد.به قول رنک وقتی خود را از زیستنی پرشور بر حذر میداریم ، به دلیل هستی در خواب مانده و زندگی نازیسته درونمان ،احساس گناه میکنیم.به هر حال واپس زنی شمشیری دو لبه است ،یعنی از یکطرف درست است که امنیت و رهایی از اضطراب را به ارمغان می اورد ،ولی همزمان زندگی مان را محدود میسازد و نوعی احساس گناه پدید می اورد که ان را احساس گناه اگزیستانسیال مینامیم.




فعالیت جنسی و اضطراب مرگ

انحراف جنسی مبدل پوشی همزمان دو عملکرد جداگانه دارد: از یک سو نوعی اختگی نمادین است یعنی فردی که اخته شده دیگر از این منظور در امان است و از سوی دیگر به فرد اجازه میدهد به ارضای جنسی برسد

تلاش برای تسکین اضطراب فردیت از طریق ارتباط جنسی عملی شایع است.مردی که کاملا خود را وقف بدست اوردن قدرت ،پیشرفت و ثروت ،برتری و شهرت کرده است بالاخره به نقطه ای میرسد که باید با تنهایی و فردیت رو در رو شود.معمولا سفرهای کاری چنین موقعیتی برای او فراهم می اورند انوقت در این شوریدگی و تنهایی به فکر رابطه جنسی می افتد غالبا او به دنبال عشق نیست زیرا عشق ، به ترس از گم کردن خویش دامن میزند : او در جستجوی رابطه ای گول زننده است ،آمیزش جنسی به او اجازه میدهد همچنان کنترل زندگی را در دست داشته باشد و میزان اگاهی اش را محدود نگه دارد و مرهمی است برای تنهایی و اضطراب مرگی که در پس ان نهفته است.فرد در اعماق وجودش از غیر اصیل بودن این رابطه اگاه است ولی بعد از رابطه احساس گناه حاصل از ان به اضطراب پیشین می افزاید و احساس تنهایی و شوریدگی بیشتری میکند پس نیاز به زنی دیگر میکند ،ان هم چند دقیقه بعد از پایان رابطه اول.

فعالیت جنسی به مثابه شیوه ای برای تسکین اضطراب مرگ بسیار شایع است.همانند زنی که دیدی سنتی نسبت به مسائل جنسی دارد ولی پس از بازگشت از مراسم خاکسپاری یکی از والدین یا خویشاوندان ، درگیر یک رابطه جنسی میشود.یا مردی که به بیماری شدید قلبی دچار بوده و در مسیر رفتن به بیمارستان ،خواستار توجه جنسی همسرش میشود؛... یا مردی که فرزندش از سرطان خون در شرف مرگ است و او به شدت از لحاظ جنسی بی بند و بار است.....یا مردی که همسرش به دلیل بیماری سرطان خون رو به مرگ است و کار روان درمانی را آغاز میکند نه بخاطر اندوهش ، بلکه بخاطر مشغولیت ذهنی و وسواسی با مسائل جنسی ؛ و هرچه همسرش به مرگ نزدیکتر میشود تمایل وسواس گونه بیشتری به مشاهده فیلمهای پورنو و رفتن به بارهای مجردی پیدا میکرد و چندین بار در روز خود ارضایی میکرد و حتی شب خاکسپاری همسرش را با یک روسپی گذراند ، اندوه ان مرد و هراسی را که از مرگ خودش حس میکرد ،میشد به راحتی در پس وسواس های جنسی اش تشخیص داد....یا زنی که به سرطان دهانه رحم مبتلا بود و با وجود درد شدید در ناحیه لگن ، همچنان عطش نیرومندی برای برقراری رابطه جنسی داشت و چنان به مرگ نزدیک شده بود و چنان از انزوای مرگ وحشت داشت که نیاز به مستحیل شدن در دیگری همه وجودش را فراگرفته بود.


اجباری جنسی واکنشی است در مقابل موقعیت اگزیستانسیال مثلا ترس از تنهایی و یا بوسیله دادن باور استثنایی بودن مرگ را شکست میدهد یا با نپذیرفتن مسوولیت پذیری یکی دیگر از دلواپسی های اساسیش یعنی آزادی و مسوولیت پذیری و یا ترس از پوچی و بی معنایی


مرگ و اسکیزوفرنیا

دفاع های بیمار اسکیزوفرنیک در برابر مرگ عجیبتر افراطی تر ، و ناتوان کننده تر از دفاع های بیمار روان نژندند و تجربیات دوران کودکیش ویران کننده تر هستند.اکثر بیماران اسکیزوفرنیک خود را به تمامی زنده احساس نمیکنند و سرلز میگوید : مرده بودن این بیماران انها را از مرگ واقعی در امان میدارد .یک مرگ محدود بهتر از مرگ واقعی است .مرده دیگر لازم نیست از مرگ بترسد.

نورمن براون در کتاب خارق العاده اش بنام "مرگ در برابر زندگی " میگوید : وحشت از مرگ عبارتست از : وحشت مردن همراه با زندگی های نازیسته موجود در بدنمان.

اصلی ترین سپر بیمار در برابر مرگ ، احساس همه کار توانی است که مشخصه کلیدی اسکیزوفرنیاست.

بیمار اسکیزوفرنیک از مرحله همزیستی با مادر بیرون نیامده است.تجربه رابطه بیمار با مادرش بی شباهت به عبور از میدان مغناطیسی نیست ؛وقتی زیادی نزدیک میشود ناگاهان به درون مکیده میشود و وقتی زیادی دور میشود ، به خلا رانده میشود.حفظ رابطه همزیستانه نیازمند ان است که هیچیک از طرفین خود را به عنوان یک کل مستقل تجربه نکند : هریک به دیگری نیازمند است تا تمامیتش کامل شود.این بیمار رابطه همزیستانه را برای بقا ضروری میداند.وقتی کودک نسبت به کسی که بیش از همه دوست میدارد ،ععمیقترین نفرت ها را حس میکند ،به درماندگی شدیدی دچار میشود.این درماندگی ، ادامه خیال پردازی در مورد همه کارتوانی شخصی (که فقط در دوران نوزادی طبیعی است) را میطلبد.هیچ چیز به اندازه پذیرش اجتناب نا پذیری مرگ ، به نابودی احساس همه کار توانی شخصی منجر نمیشود و بیمار اسکیزوفرنیک با یاسی بی امان به انکار مرگ تمسک میجوید.






وابسته یا مستقل از محیط

هرمان ویتکین در سال 1949 دو شیوه اساسی ادراکی وابستگی به محیط و مستقل از محیط را شناسایی کرد که به نظر میرسد شباهت فراوانی با ساختار شخصیتی نجات دهنده غایی و استثنا بودن دارد.

اختلالهای فرد وابسته به محیط : الکلیسم ،چاقی ، افسردگی ، آسم ،توهم

اختلالهای فرد مستقل از محیط : پرخاشگری ،هذیان،پارانوئید،وسواس،

بیمار وابسته به محیط ، به سرعت نسبت به درمانگر انتقال مثبت پیدا میکند و زودتر از بیمار مستقل از محیط ،احساس بهبودی پیدا میکند.

کانون کنترل(درونی یا بیرونی)

هر فرد دارای یک کانون کنترل است است که یا در درون خود ان را میبیند یا بیرون از خود.

درونی ها احساس میکنند این خودشان هستند که بر سرنوشت شخصی شان فرمان میرانند.بیرونی ها کانون کنترل را در بیرون از خود میدانند و برای چاره یابی ، پشتیبانی و هدایت ،چشم به بیرون دارند.درونی ها مستقل تر و موفق ترند و فعالیت های مدبرانه بیشتری دارند و از احساس قدرت شخصی بیشتری برخوردارند و سعی میکنند بر محیط پیرامونشان مسلط شوند.درونی ها اطلاعات بیشتری کسب میکنند و در بخاطر سپاری و استفاده از انها برای فرمانروایی بر دنیای خود موفق ترند.کمتر تلقین پذیرند و مستقل ترند و بیشتر بر قضاوت خود تکیه میکنند.بیشتر برای بدست اوردن اهداف بزرگتر کامروایی خود را به تاخیر می اندازند.بیرونی ها تلقین پذیرترند و احتمال سیگاری شدن یا ریسک پذیریشان در قمار بیشتر است فکمتر به اهدافشان میرسند ،سلطه کمتری بر محیط دارند و تحملشان هم کمتر است ، بیشتر خواستار کمک دیگرانند و خود را کوچک و خوار میکنند.

بطور کلی وابستگی به محیط ،کانون کنترل بیرونی و گرایش به نجات دهنده غایی در یک سمت طیف قرار میگیرند و در قطب دیگر کانون کنترل درونی و استقلال از محیط و گرایش به استثنا بودن خویش قرار دارد.بطور کلی احتمال ناهنجاری روانی در گروه وابسته به محیط که کانون کنترل انها بیرونی است بیشتر است. انها ناکارامدتر ،مضطرب تر خسته تر ،متخاصم تر ،سردرگم تر و افسرده تر میشوند و انعطاف پذیری کمتری دارند و مبتلایان به بیماری های شدید روانپزشکی بیشتر از بیرونی ها هستند.احتمال بیرونی بودن اسکیزوفرنیک ها بیشتر است.

فکر کنترل همسر یا تغییر دادن او =رفتن بسوی نابودی زندگی زناشویی

در کنترل بیرونی ، من برای اینکه مسایلم حل بشه ، باید همسر ، خانواده، جامعه، حکومت و بطور کلی محیط و شرایط عوض بشن یا اینکه من فلان چیزها مثل عشق و رابطه یا ثروت یا قدرت رو داشته باشم تا من خوشحال و خوشبخت بشم ، یعنی حال خوب درون من وابسته به محیط بیرونه،این دسته از ادمها توی زندگی تمرکز و توجهشون روی موضوع داشتن و بخصوص نداشته هاشونه

در کنترل درونی ، من به این نتیجه میرسم که تاثیر من روی محیط و دنیای پیرامون و ادمهای اطرافم ، خیلی خیلی ناچیزه و برای اینکه حال درونیم خوب بشه باید درون خودمو عوض کنم ، چون من نمیتونم ادمها و محیط و جهان اطرافمو عوض کنم و این امکان وجود نداره که من هرچی دوست دارم و یا خواستمو بلافاصله داشته باشم و بدست بیارم ؛ جهان داره کار خودشو میکنه پس من باید درونمو یعنی انتظارات و توقعاتم و فکر و ارزش و اندیشه هامو تغییر بدهم تا شرایط و حال درونیم بهتر بشه؛این دسته از ادمها توی زندگی توجهشون روی موضوع بودن و شدن و تغییر کردنه وبجای نداشته ها بر روی داشته هاشون تمرکز میکنند.

ادمهای سالم و خوشبخت کانون کنترلشون درونیه، ولی کسایی که کانون کنترلشون بیرونیه ، وابسته و بدبخت و بیچاره و خشمگین و عصبانی و طلبکار و افسرده هستن و هزارجور بیماری دیگه میتونن پیدا کنن



مرگ و روان درمانی


مرگ به مثابه یک موقعیت مرزی

موقعیت مرزی عبارتست از رویداد یا تجربه ناگهانی که فرد را به رویارویی با موقعیت اگزیستانسیالش در جهان سوق میدهد.مرگ مانند واسطه ای است که انسان را از یک مرتبه هستی به مرتبه والاتری از خود میبرد.از مرتبه شگفتی در شیوه وجود چیزها به شگفتی در وجود چیزها.مرگ اگاهی فرد را از مشغولیت های فکری پیش پا افتاده دور میکند و به زندگی ژرفا ،رنگ و بو و چشم اندازی کاملا متفاوت میبخشد.

مرگ اگاهی موجب تحول میشود.سرطان روان نژندی را درمان میکند...بیماری که مبتلا به هراس زدگی های بین فردی ناتوان کننده بود ،پس از ابتلا به سرطان به طرز معجزه آسایی بهبود یافت.پیش بینی مرگ ، چشم اندازی فاخر از دلواپسی های زندگی پیش روی انسان میگسترد.هستی را نمیتوان به تعویق انداخت بسیاری از بیماران سرطانی گزارش کرده اند که زندگی شان در زمان حال پربارتر شده است .دیگر زندگی کردن را به آینده موکول نمیکنند دریافته اند که زندگی تنها در اکنون جریان دارد.انکه زندگی نمیکند بیش از همه از مرگ می هراسد.

مرگ به یادمان می آورد که هستی را نمیتوان به تعویق انداخت.اینکه هنوز زمان برای زندگی کردن باقیست.اگر بخت با کسی یار باشد که با مرگ خود رو در رو شود و زندگی را بصورت "امکان ممکن " تجربه کند و مرگ را "ناممکن شدن هر امکان دیگر "بداند.در آنصورت متوجه میشود که تا زمانی که زنده است ، هنوز امکان برایش وجود دارد و میتواند زندگی اش را تغییر دهد ولی تا اخرین لحظه زنده بودن.

فران مبتلا به افسردگی مزمن بود و 15 سال در ازدواجی ناخوشایند گرفتار بود و نمیتوانست ان را پایان دهد وقتی به سرطان استخوانی وخیمی مبتلا شد متوجه این واقعیت ساده افتاد که فقط همین زندگی را در اختیار دارد و سپس میگفت ناگهان دریافته که ساعت زمان بی وقفه کار میکند و وقتی ایستاد ،دیگر درنگ کردن درکار نیست.با اینکه بیماری جسمی اش وخیم و بسیار نیاز به حمایت جسمانی و مالی همسرش داشت ،ولی شجاعانه تصمیم گرفت و از همسرش جدا شد.

نعمت هایتان را برشمارید ،چقدر کم از این موعظه ساده بهره میبریم.بطور معمول انچه داریم و انچه میتوانیم بکنیم ، از حیطه اگاهیمان میگریزد و انچه نداریم ،یا نمیتوانیم بکنیم دلمشغولمان میکند. و دلواپسی های ناچیز و خطر از دست دادن اعتبار و غرورمان ،انچه داریم را کوچک جلوه میدهد.با یاداوری مرگ ، فرد به مرتبه قدر دانی و امتنان از موهبت های بیشمار هستی گام میگذارد.منظور رواقیون هم از این عبارت که میگویند : اگر میخواهید چگونه زیستن را بیاموزید ،درباره مرگ بیندیشید" همین است.

به قول سانتایانا : پس زمینه سیاه و تیره مرگ ، رنگ های لطیف زندگی را با همه خلوصشان آشکار میسازد و به چشم می آورد.

روان نژند نه تنها به حفاظت از اصل و جوهره خود میپردازد ،از سایر منتسبات خویش (کار ، آبرو،نقش ،تکبر،مهارت جنسی یا توانایی ورزشی هم ) هم با همان شدت دفاع میکند

اضطراب بخشی از هستی است و انسانی که به رشد و خلاقیت ادامه میدهد ،هرگز از ان رها نمیشود

مرگ یک دوست صمیمی یا یک عزیز ،بسیاری را از ته دل به این شناخت میرساند که مرگ برای انها نیز فرا خواهد رسید

درمانگری که به تداعی ها و رویاهای بیمار سوگوار گوش فرا میدهد شواهد فراوانی مبنی بر نگرانی بیمار از مرگ خویش دست میابد.

هایدگر میگوید وقتی ماشینی از کار بیفتد از نحوه عملکرد ان اگاه میشویم .لذا فقط وقتی دفاع های موجود در برابر اضطراب مرگ برداشته شوند ، درمیابیم انها ما را از چه محافظت میکردند.رویداد های مهم زندگی مثل مرگ یک عزیز یا جدایی و طلاق وقایعی هستند که یک درمانگر اگر به اشتباه همه توجه خود را بر تسکین درد معطوف کنند فرصت ارزشمندی را که برای درمانی عمیقتر و شناسایی اضطراب اگزیستانسیال بیمار است را از دست میدهند.

عبور به بزرگسالی دشوار است .افراد در اواخر دهه دوم و اوائل دهه سوم زندگی اغلب به اضطراب شدید مرگ دچار میشوند .در واقع ،یک سندروم بالینی به نام "وحشت از زندگی" در نوجوانان تعریف شده است که عبارتست از خود بیمار انگاری آشکار و مشغولیت ذهنی با پیر شدن جسم ،گذشت سریع زمان و گریزناپذیری مرگ.

جیکس در مقاله جالبش با عنوان "مرگ و بحران میانسالی" تاکید میکند که : فکر مرگ ،خصوصا در میانسالی فرد را به ستوه در می اورد و آزار میدهد.فرد در این برهه از زندگی مشغولیت ذهنی اغلب ناخوداگاهی با این مقوله میابد که "از رشد باز ایستاده و دارد پیر میشود " انسانی که نیمه نخست زندگی را صرف رسیدن به استقلال در بزرگسالی کرده است ،ممکن است به این اگاهی عمیق دست یابد که در پس اوج شکوفایی زندگی تنها مرگ نهفته است.

جلسات گروه درمانی بیماران لاعلاج اغلب به دلیل برانگیختن عواطف بسیار و سهیم شدن اعضا در خرد و درایت یکدیگر بسیار نیرومند و تاثیر گذار است .مشاهده گروه بیماران لاعلاج توسط بیماران تحت روان درمانی روزمره بسیار مفید بود و یا معرفی یک بیمار مواجه با مرگ به گروه درمانی روزمره هم موثر خواهد بود.

جان فاولز رمان نویس در جایی نوشته است که : مرگ به سخنرانی میماند که سخنانش را نمیشنوید ، مگر زمانی که در ردیف اول نشسته باشید.

وقتی بیمار سرطانی نمیتوانست لقمه را بلع بدهد انوقت وقتی در رستوران به دیگران نگاه میکرد میگفت خوش به حال اینها چقدر راحت غذا را میبلعند.(تمرکز بر نداشته ها بجای داشته ها=منفی نگری)

مفهوم مرگ برای روان درمانگران دو کاربرد عمده دارد :

1-مرگ از چنان اهمیتی برخوردار است که اگر درست با ان مواجه شویم ،میتواند چشم انداز زندگی فرد را دگرگون کند و او را به غوطه وری اصیل در زندگی رهنمون سازد

2-ترس از مرگ سرچشمه اصلی اضطراب است و از ابتدا در زندگی فرد حضور دارد و در شگل دادن به ساختار شخصیتی بسیار موثر است و در تمامی طول زندگی همراه ماست تا اضطرابی بیافریند که نتیجه ان دلواپسی آشکار و شکل گیری دفاع های روانشناختی است.

اضطراب مرگ در عمیقترین لایه های وجود ساکن است و به شدت سرکوب شده و به ندرت بصورت کامل تجربه میشود.

وظیفه درمانگر از بین بردن اضطراب نیست بلکه کاهش اضطراب و رسانیدن ان به سطح قابل قبول است .بدون اضطراب نه میتوان زندگی را زیست و نه میتوان با مرگ روبرو شد.اضطراب هم راهنماست و هم دشمن .

گرگوری زیلبورگ گفته است : اگر این ترس مدام در حیطه خود آگاه بود ،قاعدتا نمیتوانستیم کارکردی طبیعی داشته باشیم .باید به درستی واپس رانده شود تا ما را با اندکی آسایش زنده نگه دارد.

هریک از ما کمتر احساس بیهودگی و درماندگی و تنهایی میکنیم اگر حتی از قضای روزگار ، بر این واقعیت واقف شویم که از اساس در مواجهه به بی تفاوتی کائنات ،تنها و درمانده ایم.

برخی اوقات بیمار درمانگر را به عنوان سپری در برابر ترس از مرگ بکار میبرد.

انسانی که بدون برپایی زندگی زناشویی موفق و زندگی حرفه ای موفق ، به میانسالی برسد و یا این موفقیت را به واسطه فعالیتی جنون آسا ،انکار و فقرهیجانی حاصل از ان بدست اورده باشد ،برای روبرویی با نیازهای سنین میانسالی و لذت بردن از رشد یافتگیش آمادگی لازم را ندارد . در این شرایط بحران میانسالی شکل گرفته : فر د بزرگسال با مفهوم زندگی فرارو که باید با درک مرگ قریب الوقوع شخصی زیسته شود ،رویاروی میشود و دوره ای از آشوب روانشناختی و اختلال افسردگی را تجربه میکند .شاید هم بوسیله تقویت دفاع های شیداوار ،مبارزه با افسردگی و سرکوب هر فکری در زمینه پیری و مرگ ،از این فروپاشی روانی دوری کند ،اما زمانی که چاره ای جز پذیرش گریزناپذیر پیری و مرگ نداشته باشد ، با انبوهی از اضطراب های سرکوب نشده مواجه میشود.

خودکشی شیوه ای است برای غلبه بر مرگ ، زیرا فرد بجای آنکه صبر کند تا گرفتار اتفاقی وحشتناک شود ،سرنوشتش را فعالانه در دست میگیرد.

حتی بدون وابستگی به یک رابطه تسکین دهنده با فرزند یا فردی از جنس مخالف هم میشود با رضایت زندگی کرد.یک ضرب المثل قدیمی میگوید : کسی که چراغش را خودش حمل میکند از تاریکی نمیترسد.

وظیفه افزایش مرگ آگاهی در بیمار و کار با اضطراب مرگ برای اکثر درمانگران به طرز غیر معمولی دشوار است.انکار موجب سردرگمی در هر قدم این مسیر است.

اگر قرار است درمانگر به بیمار کمک کند کمک کند تا با مرگ روبرو شود و آن را با زندگی دربیامیزد ،باید شخصا به این مسائل پرداخته باشد.

چرا لانه زنبور را دستکاری کنیم؟

درمان اگزیستانسیال بر رنج بیمار می افزاید زیرا نمیشود به ریشه های اضطراب فرد پرداخت بی انکه افسردگی در یک مقطع زمانی در او تشدید کرد.بوگنتال این مرحله از درمان را بحران اگزیستانسیال نامیده است: بحرانی اجتناب ناپذیر که هنگام شکسته شدن دفاع های موجود در برابر اضطراب اگزیستانسیال اتفاق می افتد و این اجازه را به فرد میدهد که از موقععیت بنیادینش در زندگی کا ملا اگاه شود.

اضطراب مرگ در حد کم طبیعی است ولی بیش از حد روان نژندانه است.

اضطراب مرگ با میزان رضایت از زندگی نسبت معکوس دارد.مطالعات نشان داده وقتی زندگی رضایت بخش است ،مردن کمتر دردسرآفرین است.هرچه از زندگی گذشته رضایت کمتری داشته باشیم ،با بیماری و عواقب آن هم کمتر کنار می آئیم.حس کامروایی و این احساس که زندگی خوبی را از سر گذرانده ایم ،وحشت مرگ را تسکین میدهد .

نیچه با اغراق خاص خود گفته : آنچه کامل شده ،هرآنچه رسیده و پخته ،خواهان مرگ است.آنچه نارس است ،میخواهد زندگی کند

لذا هرچه بیمار را کمک کنیم که تا رضایت بیشتری از زندگی تجربه کند ،اضطراب فراوانی را فرومینشاند.البته عکس این معادله هم درست است زیرا زندگی محدود و مقید ،ناشی از اضطراب فراوان مرگ است :زندگی بجای آنکه صرف رشد و کامروایی شود ،وقف دستیابی به امنیت ،بقا و رهایی از درد است.

سرلز میگوید : بیمار نمیتواند با مرگ مواجه شود مگر انکه انسان کاملی باشد.با این حال فقط زمانی به انسان کامل بدل میشود که با مرگ مواجه شود.

اینجاست که سرلز خصوصا در بیماران اسکیزوفرنیک میگوید : اضطراب ناشی از فانی بودن زندگی ، چنان عظیم است که فرد بدون این درک نیروبخش ؛که انسان کاملی است ؛نمیتواند با آن مواجه شود.انسان در صورتی مواجهه با چشم انداز مرگ اجتناب ناپذیر را تاب می اورد که زندگی را تماما زیسته باشد و بیمار اسکیزوفرنیک هرگز به تمامی نزیسته است.


هرچه رضایت از زندگی کمتر اضطراب مرگ بیشتر خواهد شد.

در میان نهادن آسیب پذیری با دیگران درهای صمیمیت را میگشاید.
  • amigogasht.com

نظرات  (۱)

  • طراحی سایت
  • بسیار عالی بود ، ممنون بابت به اشتراک گذاری

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی